آرتین عزیزمآرتین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
آراد عزيزمآراد عزيزم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

مادرانه

دلبندم، بند بند دلت را به خدايى بسپار كه بيشتر از من هوايت را دارد....

خاطره زایمان من و بهترین لحظه زندگیم

1391/10/17 9:02
نویسنده : mommy
2,450 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته کوچولوی من بالاخره اومدی تو بغلم ، زمینی شدنت مبارک باشه گل پسرم

 

خاطره زایمانم رو تو ادامه مطلب گذاشتم.

روز هشتم آذر یک روز قبل از زایمان:

اصلا استرس نداشتم ، برعکس خیلی هم احساس خوبی داشتم ، واقعا خوشحال بودم هر دقیقه که میگذشت میگفتم آخ جون داره نزدیک میشه لحظه دیدن پسرم ، ساعت چهار عصر بود که رفتم آرایشگاه ، وقتی داشتم از خونه میومدم بیرون یه لحظه احساس کردم آخرین باری هست که تنها میام از خونه بیرون ، ناخداگاه بغض گلوم رو گرفت نتونستم خودم رو کنترل کنم ، خداروشکر فاصله کوچه تا رسیدن به خیابون کسی جلوم سبز نشد منم حسابی گریه کردم و خداروشکر کردم از اینکه دارم مادر میشم. زمانی هم که رسیدم خونه وقتی خواستم در حیاط رو باز کنم صدای اذان مغرب نذاشت جلوی اشکام رو بگیرم باز دوباره گریه کردم اینبار برای همه کسایی که بهم سفارش کرده بودن دعا کردم ، از ته دل....

آرتین عزیزم من فقط و فقط از یه چیز نگران بودم اینکه نتونم مادر خوبی برات باشم ، نکنه خدایی نکرده از داشتنه مادری مثله من احساس شرم کنی ، این حس همیشه با منه ، خدا میدونه چقدر ازش خواستم که کمکم کنه تو همه امورات زندگیم صبور باشم.

خلاصه شب شد ، دکترم هم بهم گفته بود از ساعت هشت شب به بعد باید ناشتا باشم چون عملم ساعت شش صبح بود ، خانم دکتر گفت که سعی کن زود بیایی بیمارستان چون هم پنجشنبه بود و شلوغ و هم تاریخ 91/9/9 که خیلی ها دوست داشتن اون روز زایمان کنن .

به بابا گفته بودم برام سوپ بخره که شامم هم سبک باشه . قرار بود که زود بخوابم تا سرحال بیدارشم ، اما نشد یعنی خوابم نبرد... ساعت دو نیم صبح بود که رفتم آماده بشم ، آخه باید دنبال دوتا مامان بزرگا می رفتیم ، عکس هم بابا گفته بود قبل از رفتن ازت میخوام بندازم ، تا من آماده شدم ساعت سه شد نیم ساعت هم طول کشید تا بابا از من عکس و فیلم گرفت .

ساعت سه و پنجاه دقیقه بود که از خونه زدیم بیرون قبلش بابا منو از زیر قرآن رد کرد.

تا رفتیم دنبال مامانا شد چهار و ربع خیلی دلم میخواست با بابا دوتایی بریم بیمارستان، دوست داشتم آخرین لحظات دو نفره بودنمون رو باهم تنها باشیم ، باهم دیگه حرف بزنیم، از آرزوهامون برای شما بگیم و خیلی چیزهای دیگه اما نشد....

ساعت چهار و چهل و پنج رسیدیم بیمارستان ، تا بابا ماشین رو پارک کرد و رفتیم بالا شد پنج . رفتیم بخش زایمان وقتی زنگ بخش رو زدم یکی از کارشناسای مامایی در رو باز کرد گفتم مریض دکتر صفدریان هستم گفت بیا تو به بابا هم یک فرم داد گفت برو پذیرش ، فهمیدم الان برم تو دیگه نمیزاره بیام بیرون گفتم پس بزار با مامانم اینا و شوهرم خداحافظی کنم ، مامانم رو بغل کردم و بوسش کردم داشت گریه میکرد گفت تو رو خدا منو دعا کن (بغضم گرفت) مامانی رو هم بغل کردم بوسش کردم ، میدونستم الان برم بغل بابا اشکام میاد، جلوی مامان اینا خجالت میکشیدم گریه کنم با خنده بهشون گفتم برید دیگه میخوام با مصطفی خداحافظی کنم ، خیلی حرف داشتم بهش بگم میخواستم بگم منو ببخشه خیلی تو این چند سال اذیتش کرده بودم دلم میخواست بغلش کنم ، چقدر اون لحظه بهش احتیاج داشتم ، اما فقط بوسش کردم ، چشمای جفتمون پر اشک بود بهم گفت مواظب خودت باش و اومدم تو ، ماما بهم گان داد و گفت وقتی پوشیدی بیا تو اتاق هم آزمایش ازت بگیرم هم صدای قلب کوچولوت رو برای آخرین بار تو شکمت بشنویم ، ساعت پنج و ده دقیقه بود که زنگ زدند به دکترم و گفتند مریضتون اومده ، پیش خودم گفتم چرا اینقدر زود بهش زنگ زدند اگر زودتر از شش بیاد چی ، آخه قرارمون با فیلمبردار ساعت شش بود ، دقیقا همین هم شد دکتر زودی اومد و فرستاد که بیان دنبال من ، منم گفتم میشه بهش بگین تا شش صبر کنه تا فیلمبردارم بیاد که پرستارا با خنده گفتن نمیخواد حالا ، از چی میخوای فیلم بگیری ، گفتم نه من باید حتما از لحظه زایمان فیلم داشته باشم . خانم دکتر مهربون قبول کرد تا شش صبر کنه ، ساعت ده دقیقه به شش بود که منو بردن تو اتاق عمل . وای که چقدر سرد بود یخ کرده بودم ولی اصلا چیزی نگفتم ، اتاق هم خالی بود هنوز کسی نیومده بود فقط مسئول اتاق عمل پیشم بود ، منم خیلی با اعتماد به نفس باهاش حرف میزدم ، اینو بگم وقتی که تازه وارد بخش زایمان شده بودم خیلی از مامانا رو دیدم که اومده بودن نی نی هاشون رو بدنیا بیارن ولی هیچکدومشون مثله من نبودم ، قیافه های درهم برهم داشتن استرس تو صورتشون بود تازه بعضی هاشون هم روی تخت دراز کشیده بودن انگار مریضی خاصی دارن اومدن مداوا، نمیدونم چرا کسی احساس خوشحالی نمیکرد ، محض رضای خدا یکنفرشون هم آرایش نکرده بود ، ولی من به خودم رسیده بودم دلم میخواست مامانه خوش تیپی باشم ، اینو همه اعضای اتاق عمل هم بهم گفتن که خیلی تو روحیم تاثیر گذاشت ، بهم گفتن از همه مامانا هم خوشگلترممممممممممممممممم و با روحیه ترررررررررررررررررررررررررررر

خلاصه اومدن منو خوابوندن رو تخت ، متخصص بیهوشی که بعدا فهمیدا دکتر فارسیانی بود اومد بالای سرم و احوالپرسی خیلی صمیمی کرد و گفت که من دو دقیقه دیگه میام بیهوشت میکنم گفتم نه آقای دکتر من میخوام اسپاینال (بی حسی از کمر) بشم ، چون دوست داشتم لحظه تولد شما بهوش باشم ، گفت چرا ؟ گفتم آخه من قبلا بیهوش شده بودم وقتی که بهوش اومدم حالم کلی بد شده بود ، قبول کرد گفت هرجور دوست داری.

دکتر فارسیانی سفارشات لازم رو کرد و بهم گفت الان دوتا آمپول بهت میزنم یکیش تو کمرت هست که درد نداره ولی اون یکی رو دستت میزنم که یخورده درد داره ، فکر کردم داره شوخی میکنه چون شنیده بودم البته از بعضی ها که آمپول توی کمر درد داره، ولی واقعا درد نداشت بجاش آمپولی که کرد روی دستم که جای آنژیو هم بود خیلی درد داشت ولی من اصلا به روی خودم نیاوردم ، یکی از پرستارای اتاق عمل اومد لپم رو کشید گفت خیلی خوشم اومد ازت چون نق نزدی ، دیگه کم کم داشتن کارشون رو شروع میکردن که فیلمبردار رسید دکتر هم همون موقع اومد ، یه پارچه سبز جلوی صورتم کشیدن، یه صدایی شنیدم که گفت میخوام بتادین بزنم به شکمت نترسی چیزی نگفتم ، همون موقع دکتر بیهوشی اومد بالای سرم تا آخر عمل هم همینجوری ایستاده بود و باهام حرف میزد میدونستم میخواد حواسم رو پرت کنه ، بهش گفتم من همه این چیزا رو میدونم لازم نیست حواسم رو پرت کنین خیالتون راحت باشه ، گفت آفرین دختر خوب . شنیده بودم وقتی بی حسی میشی احساس میکنی همش پاهات آویزونه ولی برای من برعکس بود مدام حس میکردم پاهام رو هواست. یه لحظه احساس کردم حالم داره بد میشه شبیه حالت تهوع نبود به دکتر بیهوشی گفتم حالم بده سریع برام یه ظرف اورد گرفت بغل صورتم منم کلی بالا اوردم ، یدفعه برگشت با یه حالتی به دکترم گفت که خوب شد بیهوشش نکردیم ، صدای دکترم رو شنیدم که به من میگفت مگه نگفته بودم نباید چیزی بخوری و ناشتا بیا، که دکتر بیهوشی گفت ، نه بنده خدا معدش صافه صافه چیزی نخورده از عوارضه بیحسی هست.

ساعت رو نگاه کردم دیدم نزدیکه ساعته شش و ده دقیقه ست، همون موقع دکتر فارسیانی گفت الان ممکنه تکون هایی رو روی بدنت حس کنی نترس میخوان بچه رو بیارن بیرون (این رو از قبل میدونستم) گفتم نه نمیترسم میدونم، صدای یکی رو شنیدم که به دکترم میگفت که سریعتر بند ناف سه دور محکم دور سرش چرخیده ، خیلی ترسیدم از اول عمل مدام آیت الکرسی میخوندم ، اونموقع شروع کردم به بلند خوندن و دعا کردم که اتفاق بدی نیوفته ، دکتر بیهوشی فهمید اومد مثلا دلداریم بده ، گفت اسمش رو چی میخوای بزاری گفتم آرتین ، یکی از پرستارا گفت آرتین یعنی چی گفتم یعنی پاک و مقدس ، همون موقع بود که بهترین صدای عمرم رو شنیدم ، صدای گریه آرتین عزیزم از ته دل گفتم جانم ، سریع به ساعت نگاه کردم ساعت شش و ده دقیقه بود فیلمبردار هم دوربینش رو سمت ساعت گرفته بود بعد چرخید رفت یه طرفی که فهمیدم داره از آرتین فیلم میگیره منم نگاهم همونجا موند تا از دور هم ببینم که دارن میارنش پیشم ، وای چه لحظه ای بود فرشته کوچیکم رو یکی از پرستارا اورد پیشم ، سفید و تمیز بود با موهای مشکی . گریه میکرد منم گریه کردم گذاشتش روی سینم ، پیشونیش رو بوس کردم وای چقدر شیرین بود.... خدایا شکرت

عملم ساعت شش و چهل دقیقه تموم شد ، خیلی راضی بودم از انتخابی که برای بی حسیم کرده بودم چون وقتی منو بردن به اتاق ریکاوری همه ناله میکردن و درد داشتن . همشون بیهوشی رو انتخاب کرده بودن و تازه بچشون رو هم هنوز ندیده بودن .

نمیدونم چه حکمتی تو کار خدا بود ، خیلی صبرم تو تحمل درد زیاد شده بود ، نمیدونم از خوشحالی بود یا چیزه دیگه... وقتی از ریکاوری منو داشتن میبردم تو بخش ، عشقم رو دیدم که منتظرم دم در ایستاده بود مامانا هم بودن ، مامانم اومد بوسم کرد مامانی هم دوربین دستش بود داشت فیلمبرداری میکرد. از تمام لحظات زایمانم فیلم دارم چه قبلش چه بعدش .

خیلی حرفای دیگه مونده ولی وقته نوشتن ندارم یعنی پسرکم وقتی برای من نمیزاره که بتونم حتی به خودم برسم چه برسه به اینکه بیام نامه نگاری کنم چشمک، فقط اینو بگم زایمانم شد بهترین خاطره زندگیم.

پسرم روز پنج شنبه 9 آذر سال 91 ساعت شش و ده دقیقه صبح توسط خانم دکتر صفدریان توی بیمارستان آتیه بدنیا اومد .

اینم چندتا عکس :

 

قبل از رفتن به بیمارستان

 

روز اول زندگی آرتین 

سه روزگی آرتین

 

هفت روزگی آرتین

 

روز دهم (حمام زایمان)

 

یک ماهگی آرتین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مهسا
17 دی 91 10:00
الهی
ای جانم
فرشته کوچولو خیلی نازی
بهت تبریک میگم مامان خوشگل و خوش سلیقه


مرسی خاله مهسا
لوسینا
21 دی 91 15:08
خیلی قشنگ بود تموم لحظه به لحظه ی خاطراتت اشک ریختم خدا واست حفظش کنه البته بگم تو احساساتی شدن من موسیقی متن هم کم بی تاثیر نبود
مامان آرشیدا خورشید آریایی
9 بهمن 91 12:28
کلی احساساتی شدم تا خاطرات زایمانت رو خوندم واقعا لحظه باشکوهیه منم از کمر بیحس شدم و عشق کوچولوم رو دیدم . این یکی از بهترین لحظات وصاله


آره واقعا یکی از بهترین لحظات زندگی هر مادری دیدن روی ماهه کوچولوشه
ایشالله خدا دخترشما رو هم واست نگه داره عزیزم
مامان آرشیدا خورشید آریایی
9 بهمن 91 12:30
نفــــــــــــــسم چقدر دلم میخواست روی ماهت رو ببینم
از دست این مامان زهره ها خب زودتر عسک عسل ام رو میگذاشتی دیگه
من کار ندارم هر هفته میام برا دیدن عسک جدید


مامان آرشیدا جون پسرم ازتون تشکر کرد بابت مهربونی هات
مامان چکاوک وامید
22 بهمن 91 16:11
وای عزیزم خیلی با احساس بود منم دقیقا مثل شما بودم و خیلی خوشحال بودم چون داشتم میرفتم تا از دست خدا هدیه بگیرم آرتین جون خیلی نازه خدا حفطش کنه با اجازه لینکتون کردم به ما هم سر بزنید خوشحال میشم
مامان نازی
25 شهریور 92 1:50
الهی که همیشه زندگیتون پر باشه از خاطره های دلنشین و شیرین.
مهدیه ( مادر دختری)
9 آذر 92 8:51
خاطره ی زایمانت رو خوندم خییییییلی شیرین بود. مخصوصا اینکه انگار داشتم مال زایمان خودم رو می خوندم آخه خیلی از چیزهاش شبیه هم بود. اگه خواستی بیا وبم و بخون. بی حسی اسپاینال، تهوع تو اتاق عمل، صدای گریه ی نی نیم، درد نداشتن بعد عمل و .. درست احساسات من هم بعذ از زایمانم همین طور بود. من یه وبلاگ دیگه هم دارم به اسم مادرانه و خاطرات شیرین روز زایمان رو توش ثبت میکنم. خوشحال میشم به اون وبلاگم هم با آدرس www.madari.niniweblog.com سر بزنی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد