آرتین عزیزمآرتین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
آراد عزيزمآراد عزيزم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

مادرانه

دلبندم، بند بند دلت را به خدايى بسپار كه بيشتر از من هوايت را دارد....

مسافرت بابا

1392/4/5 3:10
نویسنده : mommy
415 بازدید
اشتراک گذاری

مرد کوچولوی خونه ی من سلام

یکی دوماهی میشد که بابا خبر داده بود برای یکسری از مسابقات فوتبالش قراره بره خارج از تهران ، تاریخش هم آخرای خرداد بود. بالاخره اون روز رسید و بابا با کلی چک و چونه زدن در مورد همراه شدن من و شما باهاش تنهایی عازم سفر شد (آخه مامانی من کلی دلیله منطقی داشتم که بابا راضی شد تنهامون بزاره وگرنه این بابای غیرتیه شما مگه میزاره یک لحظه بدون اون باشیمنیشخند)

خلاصه بابا رفت ، اونم به مدت شش روز. اول فکر میکردم خب با وجود آرتین من اصلا متوجه نبود بابا نمیشم یا اگر هم بشم ، اینقدر آرتین منو درگیر کاراش کرده که فرصت دلتنگی پیدا نمیکنم، اما روزی که بابا رفت دله منم باهاش رفت. وای حتی تصورش هم نمیتونستم بکنم که اینقدر دلتنگ بشم . داشتم دیونه میشدم ، هرچی بیشتر نزدیکه ساعتهایی که بابا میومد خونه میشدم بیشتر دلتنگ میشدم همش پیشه خودم میگفتم دیروز اینموقع مصطفی خونه بود الانم موقعه اومدنشه پس چرا نمیاد ، خدایا میشه مصطفی نره و بیاد خونه بگه کنسل شده آخه من نمیتونم.... خیلی اذیت شدم خیلی.

چهارشنبه روز اولی بود که بابا رفت و ازش اجازه گرفته بودم که اون شب رو تنهایی سر کنم دلم میخواست تنها باشم . و از فرداش برم خونه مامانم اینا و یکشنبه هم مریم جون و رسپینا جوجو بیان خونمون تا دوشنبه که بابا میومد . من و شما چهارشنبه رو تنهایی سر کردیم. پنجشنبه رو هم رفتیم خونه مامانم اما مریم جون دوشنبه نامزدی دعوت شده بود و به خاطر همین نتونست بیاد خونمون چون روز قبلش کارداشت و فرداش هم که مهمونی.

اما بگم از روز دوشنبه که بابا اومد ، شب ساعت نه و نیم رسید ، شما رو پشت میز ناهارخوری تو روروکت قایم کردم که بابا رو نبینی ، گفتم اول خودم حسابی دلی از عزا در بیارم بعد نوبته آرتین بشه، منم از قَبل دوربین رو آماده کرده بودم تا عکس العمل هاتون رو بتونم فیلم بگیرم ، وقتی بابا رو حسابی ماچ مالیش کردم فرستادمش تو اتاق تا شما نبینیش و من تو رو بفرستم وسط حال بعد بابا یهو بیاد و من فیلم بگیرم ، اولش داشتی دوربینه دستمو نگاه میکردی منم زوم بودم رو شما بعد بابا اومد تو حال و تو رو صدا کرد چند ثانیه نگاش کردی بعد لبخند زدی و دستت رو به طرفش دراز کردی و وقتی بابا اومد نزدیکت بغض کردی و زدی زیر گریه.... الهی مامان بمیره واست ، گریه دلتنگی بود، قربون اون دله کوچیکت بشم که واسه بابایی تنگ شده بود. متاسفانه اینقدر محو تماشا بودم که اصلا ندیدم بابا چه حالی بود فقط از براقی چشماش فهمیدم که اونم دلش واسه پسر کوچیکش یه ذره شده بود.

این اولین باری بود که بابا بدون ما سفر میرفت ، همون روز اول پشیمون شدم اما به خودم قول دادم که به خاطر آرتین هم شده اگر مصطفی بازم براش سفری پیش بیاد همراهیش کنم.

امیدوارم قولم مردونه باشه هرچند...زبان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مریم
5 تیر 92 14:15
عزیزم اون قسمت ماچ مالیو سانسور میکردی نمیگی اینجا یه دختر نشسته


نمیشد آخه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد