آرتین عزیزمآرتین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
آراد عزيزمآراد عزيزم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

مادرانه

دلبندم، بند بند دلت را به خدايى بسپار كه بيشتر از من هوايت را دارد....

مهمونی خونه مریم جون مامان رسپینا

1392/3/1 0:05
نویسنده : mommy
342 بازدید
اشتراک گذاری

سلام یکی یه دونه مامان

بالاخره بعد از شش ماه و خورده ای رفتیم خونه رسپینا خانم ، دوستی که از دورانه جنینی تا الان با هم دیگه هستین و تو یه روز بدنیا اومدین با این تفاوت که تو شش صبح بدنیا اومدی رسپینا هشت صبح دو ساعت بزرگتری . من و مریم جون که مامانه رسپیناست از دوران بارداری یعنی زمانی که شما هفت ماه بود که تو دلم بودی باهم دوست شدیم ، دوستیه ما هم جالب بود . تو نی نی سایت باهم دیگه دوست شدیم و از اونجایی که سنه حاملگیمون هم دقیقا یکی بود باهم دیگه قرار گذاشتیم که بریم کلاس بارداری و این شد آغاز دوستیه ما.

از وقتی هم که بدنیا اومدین قرار بود یه روز من برم خونه اونا یه روز هم مریم جون و دخترنازش بیان پیشه ما که بالاخره روز بیست و ششم اردیبهشت ساعت یک و نیم ظهر ما رفتیم خونه اونا ، تازه بارون هم میومد.

خیلی از دیدنه دوستم خوشحال شدم هفت ماهی میشد که همدیگر رو ندیده بودیم تقریبا از زمانه بدنیا اومدن شما دوتا وروجکا. البته بگم تو آرتینم خیلی وروجک تر از رسپینا هستی وای وای خیلی .

رسپینا فوق العاده دختره آروم و نازیه تا نگاش میکنی سریع میخنده خیلی بدلم نشست . بجاش تو خیلی شیطونی ، یعنی اگر یک دقیقه بتونی صاف بخوابی من اسمم رو عوض میکنم ، تا رو زمین میزارمت دمر میشی و فرار میکنی تازه اونم عقبکی سوال وقتی که نشسته بغلت میکنم مثله سربازا که کلاغ پر میکنن همش تو بلغم میشینی و پا میشی . ماشالله به جونت که اینقدر شیطونی .

خلاصه از اون روز بگم که مریم جون کلی ازتون عکس انداخت ولی چون وقت نشد عکسا رو من انتقال بدم تو هاردم بعدا عکسا رو میزارم تو وبلاگت . خیلی خوش گذشت ، کلی خندیدیم از دست شما دوتا موقع انداختن عکس آخه تا صاف کنار هم میخوابیدین که عکس بندازیم یهو یکیتون حمله میکرد به اون یکی البته حمله آروم نیشخند بیشتر تو رسپینا رو اذیت میکردی ، اون موقع بود که من فهمیدم تو از اون پسرایی میشی که دهنه طرف رو ببخشید صاف میکنی بس که با دست و پنجه میری تو صورت طرف . قربونه اون پنجه های تپلت بشم من. مامان جونم مریم جون کلی برامون زحمت کشید  دستش درد نکنه .

خلاصه اون روز تا ساعت نه شب پیشه هم بودیم و خوش گذروندیم.  شما دوتا هم واقعا بچه های خوب و آرومی بودین خداروشکر اهل گریه کردن هم نیستین و اون روز هم گریه نکردین. واقعا روز خوبی بود.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ندا
1 خرداد 92 1:33
دوست گلم ممنون از لطفت. با اجازه لینکت میکنم تا با هم در ارتباط باشیم
خاله سارا
1 خرداد 92 2:43
الهی خاله قوربونت بره. دیشب خوابتو دیدم عزیزم. کاش پیشم بودی یه گاز از لپات میگرفتم. چند وقته ندیدمت فقط تعریف ازت شنیدم


مرسی خاله مهربونم
مریم
2 خرداد 92 20:39
عزیزم خوش اومدیننننننن بازم از این کارا بکن بیاین پیشمون خوشحال میشیم


مرسی دوستم بوس
سانی مامی شادیسا
7 خرداد 92 16:34
به به آفرین به شما که بالاخره همت کردین و این دو تا یار دیرین رو به ملاقات هم آوردین. همیشه شاد باشید
هزار ماشالله به آقا ارتین شیطون
عکساشون رو توی وبلاگ رسپینا دیدم . خیلی بامزه بود که یه جور لباس پوشیده بودن


مرسی سانی جون
شادیسا گلی رو ببوس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد