هفته سی و پنجم 8 آبان
پسر دوست داشتنی من سلام الهی قربونت برم که دلم برای وبلاگت کلی تنگ شده بود، آخه مامانی یخورده درگیر کارای شما بود پسرکم ببخش مامانی رو . بالاخره ما وارد ماه نه شدیم پسرم ، دردای منم روز به روز جدیدتر و بیشتر میشه میدونم همشون طبیعیه و به قول دکترم دارم مامی میشم دیگه باید تحمل کنم اما با این حال وقتی به این فکر میکنم چند روزی بیشتر مهمونه دله من نیستی یخورده دلم میگیره ، میدونم دلم برای این روزها تنگ میشه ولی باید بیایی نمیشه که همیشه اون تو بمونی شازده کوچولو. راستی گوگولی ، (یادم باشه در مورد گفتن کلمه گوگولی اون پایین یه چیزی برات بنویسم ) شما متاسفانه هنوز اسم نداری چون من و بابا تصمیم داریم روز عید غدیر ا...
نویسنده :
mommy
19:28
شاهزاده ی من
شمردن بلدم از خیلی سال پیش.....اما این روزها گم می کنم لحظه ها و ساعتها را.......تقویم کوچک روی میز را صد بار بیشتر از قبل ورق می زنم...مدام می نشینم و می شمارم روزهای با تو بودن را....هفته ها حالا برایم معنای دیگری دارد هم برای من و هم برای آنهایی که بعد از احوالپرسی می پرسند الان هفته چندی؟؟؟ و این یعنی چند هفته مانده تا به تو رسیدن. مدتهاست که دیگر یک نفر نیستم.شده ام دو نفر، دو تا قلب که به فاصله کمی می تپند و تجربه می کنن روزهای با هم بودن را... فرشته نازم بالاخره قشنگترین صدای زندگی به گوشم رسید. صدای تپش قلبت که وجودم را غرق شادی کرد و اشکهایم را سرازیر ...حس قشنگ مادری را درونم به پا کردی و مرا شیفته خود ساختی.ذره ذره به زمین نزدی...
نویسنده :
mommy
17:58
هفته سی ام 28 شهریور
پسر کوچولوی سی هفته ای من سلام وای خدایا بالاخره من و پسرم وارد هفته سی ام شدیم ، مرسی خدا جونم چقدر زود گذشت باورم نمیشه ، پسرم داره روز به روز بزرگ و بزرگتر میشه و من عاشق تر مامانی برات خبرای خوب و بد دارم اول خبر بد رو بگم (زیاد بد نیست نگران نشو) متاسفانه من هفته پیش رفتم آزمایش GCT که مربوط به دیابت بارداری هست رو دادم ولی جوابش زیاد خوب نبود، قندم بالا بود البته خیلی نه یه کم ، حد نرمالش 140 بود که برای من 152 شد خانم دکتر بهم رژیم غذایی داد ، بهش گفتم خانم دکتر من تو این هفت ماه وزن که اضافه نکردم هیچ تازه لاغرتر از زمان بارداریم هم شدم چرا قندم رفته بالا گفت ربطی به اینا نداره و اکثر خانومای...
نویسنده :
mommy
11:35
خدایا ; دعایی برای فرزندم دارم بشنو
خدایا فرزندم را چنان قویساز که ضعفهایش را بشناسد. و به وقت ترسیدن، شجاعت رویارو شدن با خود را داشته باشد. خدایا فرزندم را چنان بپروران که به آرزوهایاش بسنده نکند و از عمل کردن باز نماند. خدایا از تو میخواهم که او را در مسیر راحتی و راحت طلبی نیندازی. بلکه او را با مشکلات و چالشها مواجه نمایی بگذار تا برخاستن در طوفان را بیاموزد و با درد از پا افتادگان آشنا گردد. خدایا فرزندم را چنان بپروران که قلباش زلال و اهدافش متعالی باشد. فرزندی که پیش از تسلط جویی به دیگران، بر نفس خود فرمانروا باشد. به جانب آینده بنگرد، اما گذشته را از یاد نبر...
نویسنده :
mommy
16:32
مادر
گفت با مادر یه جمله بساز : گفتم من با مادر جمله نمیسازم """""دنیامو می سازم""""" ...
نویسنده :
mommy
15:42
کودکم
عاقبت در يك شب از شبهاي دور /كودك من پا به دنيا مينهد آن زمان برمن خداي مهربان / نام شورانگيز مادر مينهد آن زمان طفل قشنگم بيخيال/ در ميان بسترش خوابيده است بوي او چون عطر پاك ياس ها/ در مشام جان من پيچيده است آن زمان ديگر وجودم مو به مو / بسته با هستي طفلم ميشود آن زمان در هر رگ من جاي خون / مهر او در تار و پودم ميشود ميفشارم پيكرش را در برم / گويمش چشمان خودرا باز كن همچو عشق پاك من جاويد باش / در كنارم زندگي آغاز كن ميگشايد نور چشمم ديدگان / بوسه ها از مهر بر رويش زنم گويمش آهسته اي طفل عزيز / ميپرستم من تورا مادر منم ...
نویسنده :
mommy
0:14
هفته بیست و پنجم 31 مرداد
سلام پسر گلم ببخش که بازم دیر شد و من نتونستم زود بیام وبلاگت رو آپ کنم، آخه مامانی ما خونه خوشگلمون رو عوض کردیم و مجبور شدیم بدیمش اجاره و خودمون جایی دیگه رو برای ورود شما اجاره کنیم ، خونه خودمون یه خوابه بود و شما اتاق نداشتی ولی الان یه اتاق بزرگ داری خوشگلم ، از بابای مهربونت بگم که کلی تو این اساس کشی اذیت شد آخه بابا همش روزه بود و مجبور بود سختیه اساس کشی رو هم تحمل کنه. اصلا هم نزاشت من تکون بخورم یا کاری انجام بدم همه کارا رو خودش انجام داد ، البته خاله ها و عموها خیلی کمکمون کردن وگرنه به این زودی ها کارامون تموم نمیشد. خدارو شکر که تموم شد. امروز با بابا رفتیم برای اتاقت یه لوستر خوشگل (pooh) خریدیم کلی هم ذوق ...
نویسنده :
mommy
0:08
بالاخره معلوم شد شما یک...
مامانی سلام الهی قربونت برم که دیگه بزرگ شدی ، اینقدر بزرگ شدی که تکونات رو حس میکنم عزیزمممممممممم، مامانی امروز میدونی چه روزیه امروز تولد منه ، خیلی روز خوبیه نه اینکه تولد منه اینکه من دیشب یکی از بهترین شبهای عمرم رو گذروندم واقعا از ته دلم میگم خیلی خوشحال بودم چون بابا منو حسابی سوپرایز کرده بود (الهی قربونش برم ) خدایا سایه این شوهر خوب رو از سرم کم نکن. ما دیشب رفتیم بیرون مثلا شام بخوریم بمناسبت تولده من ، اما من وسطای راه دلم درد گرفت به بابا گفتم برگردیم خونه ولی دیدم بابا اصلا انگار دوست نداره به حرفم گوش بده و داره رانندگیش رو میکنه اولش خیلی حرصم گرفته بود که یعنی چی چرا به من اهمیت نمیده بابا که قبلا تا مید...
نویسنده :
mommy
12:43
عشقه 18 هفته ایه مامان
سلام عزیز دله مامان میدونی دلم برات قد یه دنیا تنگ شده ، از امروز که بخوام حساب کنم حدوده سی و چهار روزه که روی ماهت رو ندیدم مامانی ، خیلی دلم میخواد زودتر اون روزی بیاد که بیام دوباره ببینمت هم دلم یه کم آروم بشه هم اینکه بدونم شما چقدر بزرگ شدی . مامی جونم میخوام یه چیز بگم بهت ، هرچند خودم رو خیلی نگه داشتم تا اینو بهت نگم ولی مجبورم بگم که بدونی . مامی جون من دلم خیلی درد میکنه خیلی خیلی زیاد ، دلم نمیخواد گریه کنم تا شما متوجه بشی که من درد دارم اما چه کار کنم ، دکترم بهم دارو داده و فکر میکنم از نظر اون طبیعی باشه چون زیاد چیزی بهم نمیگه ، از هرکی میپرسم میگن که دلشون درد نمیکرده یا نمیکنه تو این دورا...
نویسنده :
mommy
22:47